Wednesday, July 22, 2009

سقوط به آزادی(قسمت اول:سمفونی سلولی)ا

سقوط به آزادی

قسمت اول: سمفونی سلولی

پس از گذشت چند ماه از شروع سرفه های سنگین پدر دیگر رمقی برای ادامه آن در وجودش باقی نمانده بود. با وجود آنکه صداها همچنان خشن و دردآور بودند اما به تدریج با ضعیف تر شدن هر روزه جسم پدر ریتم این صداها نیز کند تر می شد. اکنون چند روزی بود که او قدرت تکلم خود را از دست داده بود و گویی ایجاد این صداها تنها وسیله ارتباطی وی با دنیای بیرون بود و شاید چون نمی خواست این وسیله ارتباطی قطع شود داشت همه وجود خود را بر سر ادامه آن قمار می کرد. پدر هر روز ضعیف تر می شد تا بتواند همچنان حضور خود را فریاد بزند و از همین روی چنین نوایی بسیار خاص جلوه می کرد.
خاص بودن این موسیقی تنها مخصوص پدر نبود. این صدای بی رمق خشن اکنون برای پسر نیز آرامش بخش ترین موسیقی طبیعت بود. در این مدت ریتم موسیقی چنان در وجودش طنین انداز شده بود که گویی شنیدن هر آهنگ و نوای دیگری تا انتهای وجودش را از شنیدن متنفر می کرد. چند ماه پیش زمانیکه برای اولین بار این سرفه ها شروع شده بود و پدر توان بیشتری برای آزاد کردن صدای خود داشت صدا کاملا آزار دهنده بود. پسر حتی شبها و روزهای طولانی را بخاطر می آورد که پدرش از شدت درد سرفه ها نمی توانست برای چند لحظه نیز بخوابد. در آن زمان همه در تلاش بودند که به هر وسیله ای عوامل پخش این موسیقی را از بین ببرند. نه تنها کسی دوست نداشت این صدا را بشنود بلکه حتی هیچکس نمی خواست حضور نوازنده آن را باور کند. نوازنده های سلولی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد.
اما پس از گذشت این زمان اکنون پسر حتی می توانست با صدای این موسیقی بازی کند. گهگاه شروع به پیش بینی ریتم می کرد زیرا این ریتم هرگز تکراری نبود. از اینکه بتواند حدس بزند نت بعدی به چه صورت نواخته خواهد شد بسیار بر سر ذوق می آمد. در این راه سازنده موسیقی نیز روش جذابی را در پیش گرفته بود. به نظر می رسید که او سراسر در تلاش است که شنونده را از خود خسته نکند. هر روز و هر لحظه نواهای جدیدی با نتهای ساز خود می ساخت. هرچند که تک تک این نتها به خودی خود نواهای وحشت آوری بودند که هر گوشی را آزار می دادند اما اکنون در این شرایط سمفونی سرفه های پدر تنها نوای دلنوازی بود که پسر دوست داشت بشنود.
سیزده روز از ساکن شدن پدر در خوابگاه جدیدش در اتاق بیمارستان می گذشت و تقریبا در نصف این مدت تنها شیوه تکلم او صدای سرفه هایش بود. پسر آنقدر غرق شنیدن این سمفونی شده بود که قطع شدن آن حتی برای چند ثانیه نیز تمام وجودش را نا آرام می کرد و اگر پس از مدتی دوباره موسیقی ادامه پیدا می کرد احساس خوبی سراسر وجودش را فرا می گرفت. پسر به شنیدن این موسیقی عادت کرده بود. زمانیکه نبود احساس می کرد که چیزی کم است. بی آنکه به سابقه اعمال نفرت انگیز سازندگان این موسیقی فکر کند فقط دوست داشت که بشنود. بی آنکه فکر کند که این صدا در نتیجه حمله سلولهای سرطانی به بافتهای ریه پدرش است فقط دوست داشت که ادامه پیدا کند. نه که دلیل سرفه ها را نداند. بخوبی می دانست که چرا پدرش سرفه می کند اما در زمانی که داشت از شنیدن این صدا لذت می برد نمی خواست به عامل آن فکر کند و از آن متنفر باشد. اکنون نه تنها از سلولهای سرطانی که پدر را گرفتار این وضعیت کرده بودند متنفر نبود بلکه احساس می کرد چقدر تک تک آنها را دوست دارد. چگونه می توانست از این سلولها متنفر باشد. آنها در این لحظه تنها نوازندگان موسیقی "من زنده هستم" بودند. در این لحظه تنها سلولها بودند که می توانستند به این وسیله اعلام کنند که پدر هنوز حضور دارد. تک تک سرفه ها برای پسر آرامش بخش بود و او با تمام وجودش احساس می کرد که چقدر این سلولها را دوست دارد.
موسیقی مرگ، تنها نوایی بود که پدر می توانست بنوازد و شگفتا که چنین موسیقی برای پسری که عاشقانه پدرش را دوست داشت دل انگیز ترین نوا بود.

5 comments:

  1. عااااالی بود.چون نویسنده اش نخواسته بود داستانی رو روایت کنه که با همه احساس و گوشت و خونش تجربه اش نکرده

    ReplyDelete
  2. یک راهنمایی کوچک!!!برای دوستانی که می خوان کامنت بذارن و نمی تونن!اولین قدم: در قسمت انتخاب پروفایل،یکی مونده به آخری رو انتخاب کنید!!اسمتون رو بزنید و کانتینیو!!بعد دوباره پست کامنت رو بفشارید!!در این مرحله! یک سری حروف روباید تایپ بکنین و بالاخره اگر خدا بخواد کار تمومه

    ReplyDelete
  3. Salam kheili alie honey
    chand rooz pish khoondamesh lazzat bordam Faramoosh kardam taghdir konam. :)

    ReplyDelete
  4. نمی تونم چیزی بگم . بعضی وقتا سخته .
    حالا ادامه اش رو بنویس :)

    ReplyDelete
  5. اگه پسر خوبی باشی و قول بدی تند تند بنویسی ، من قول می دم وبلاگ جهانی تو رو تو وبلاگ جهانی خودم لینک کنم !!ء
    ;) :D

    ReplyDelete