Sunday, May 17, 2009

داستان پسری که وقت نداشت

دیدن صف طولانی مردمی که در انتظار رسیدن تاکسی بودند در آخرین شب سال به هیچ وجه چیز عجیبی نبود. هوا تاریک بود. بعد از گذشت 4 روز سرباز تنها موفق شده بود برای چند ساعت از پادگان نظامی خود مرخصی بگیرد تا برای ساعاتی در کنار مادرش باشد و اکنون راهی خانه ای شده بود که بیش از 2 ساعت تا موقعیت کنونی او فاصله داشت. با بیشترین سرعت ممکن خیابان ها را دوید و به صفی از مردمی رسید که همگی پس از خرید آخر سال منتظر رسیدن تاکسی ایستاده بودند. مشاهده انبوه جمعیت و تصور اینکه باید مدتی از زمان مرخصی خود را در این صف بگذراند بسیار ناراحت کننده بود. اما چاره ای نبود باید می ایستاد. خیابان ها بسیار پرترافیک بودند و همین باعث شده بود که بیشتر تاکسی ها به دنبال مسافر دربستی باشند. صف بسیار کند جلو می رفت. با دیدن هر ماشین خالی که از روبروی او عبور می کرد بر حسرت و غم او افزوده می شد. کم کم بغض کرده بود و با خود می گفت:
ایکاش اینا می دونستن که من فقط 8 ساعت وقت دارم برم خونه و برگردم. ولی باید از دست کی ناراحت باشم؟ راننده ای که می خواد شب عید بیشتر پول در بیاره تا خرج خونوادشو بده؟ مسافرای دیگه ای که همه منتظرن مثل من برن خونه هاشون یا همه اونایی که اومدن تو خیابون و باعث ترافیک شدن.
نه! هیچیک نمی توانستند مقصر باشند. هر کس برای عمل خود دلیلی داشت و نمی شد که از دست کسی ناراحت باشد. اما او ناراحت بود بغض کرده بود از اینکه دقایقی را که می توانست کنار مادرش بگذراند باید در این صف طولانی تاکسی می گذراند.
در همین افکار غرق بود که متوجه شد به اول صف رسیده است. نیم ساعت گذشته بود و او تازه به اول صف اولین مسیر حرکتش به سمت خانه رسیده بود. با این همه اکنون تا حدودی آرامتر از قبل بود و خوشحال از اینکه این قسمت را به پایان رسانیده است. بخصوص که هنگامیکه به پشت سر خود نگاه می کرد می دید که صف به مراتب طولانی تر شده و او اگر دیر تر می رسید باید خیلی بیشتر از اینها در صف منتظر می ماند. در همین لحظه یک تاکسی خالی در حال ورود به خط بود پسر کیسه لباسهایش را بالا آورد و آماده نشستن شد. تاکسی ایستاد سه نفری که جلوی او بودند و به نظر می رسید همراه هم هستند از در عقب سوار شدند و حالا او بود که باید به سمت در جلو می رفت و سوار می شد. ناگهان مردی که از وسط صف جدا شده بود به سرعت به سمت در جلو دوید و آنرا باز کرد. پسر داد زد:
آقا! آقای محترم! نوبت منه!
اما مرد بی توجه به این فریادها سوار شد و تاکسی نیز شروع به حرکت کرد.
پسر سرباز که هنوز بغض افکار قبلی خود را به همراه داشت بسیار بیشتر از قبل ناراحت شد. نه بخاطر اینکه جای اورا گرفته بودند. چون می دانست که می تواند با ماشین بعدی حرکت کنداما دیدن این صحنه باعث شده بود که دوباره بخاطر بیاورد که پس از چند ساعت باید برگردد.
-برای بیشتر این مردم امشب آخرین شبیه که باید این خیابونا و ترافیکو تحمل کنن. بعدش می تونن برن خونه هاشون و تمام تعطیلات عیدو خوش بگذرونن. اما من فقط چند ساعت وقت دارم و بعدش دوباره باید برگردم که همه تعطیلاتو دور از خونم باشم. حتی لحظه سال تحویلم کنار مادرم نیستم.
با خود می اندیشید که حتما مردی که جای اورا گرفته بود و بی نوبت سوار تاکسی شده بود سزای عمل خود را خواهد دید. اصلا شاید در صف بعدی شخص دیگری همین بلا را بر سر آن مرد می­آورد. به هرحال نمی شد که ظلمی که آن مرد به پسر سرباز کرده بود بی پاسخ بماند.
ماشین بعدی رسید. پسر سوار شد. برای اولین بار بعد از ساعتها بود که می توانست بنشیند. تصمیم گرفت چند دقیقه ای بخوابد. همچنان به مردی که جلوتر از او سوار شده بود فکر می کرد. تا حدودی از اینکه نتوانسته بود عکس العمل مناسبی نسبت به او داشته باشد ناراحت بود.
یکبار دیگر همه آن لحظات را برای خود تصور نمود و اندیشید چه کارهای دیگری می توانست انجام دهد. اما به هرحال تمام شده بود و او فکر کرد که ظلم مرد حتما بی پاسخ نخواهد ماند و در جای دیگری نتیجه کارش را خواهد دید. در همین حال که مشغول تصورات خود بود ناگهان احساس کرد که مشکلی پیش آمده است. راننده ماشین را به سمت کنار خیابان هدایت نمود و ایستاد.
-چی شد آقا! چرا وایسادی؟
-پنچر کردیم! لاستیک زاپاس ندارم. باید پیاده شین!
-!!!!!!!!!
پسر کاملا ساکت بود. می خواست فریاد بزند اما وقتی بیشتر فکر کرد دید که هیچ فایده ای نخواهد داشت. به آرامی از ماشین پیاده شد. صف تاکسی پشت سرش هنوز از دور پیدا بود. کیسه لباسش را برداشت. به سمت اولین باجه تلفن رفت:
-الو، مامان! من امشب نمی تونم بیام!
صدا کاملا بغض آلود بود و اکنون کاملا می شد اشکهای روی گونه هایش را دید.

9 comments:

  1. فكر كنم حل شى مشكل كامنت

    ReplyDelete
  2. اهممممممممم!!امتحان می کنیم: 1 2 3
    ممنون که دعوتم کردی به دیوار گرم بخورم!!خیلی خوبه که شروع به جهانی کردن! نوشته هات کردی.هستم

    ReplyDelete
  3. اینجا چرا هین جوریه؟!!من سمانه بودم نه اون اسم عجیب غریبanynomous

    ReplyDelete
  4. mer30 samaneh jan ke avalin commente in bloge jahani ro gozashti!
    rasti too ghesmate select profile age name/URL ro entekhab koni mitooni esmeto benevisi.
    nemidooonam chikaresh konam ke enghad sakht nabashe!!

    ReplyDelete
  5. hamidam,man delam vase sarbaze ghesat nasukht,ye kam mard shod:)

    ReplyDelete
  6. mehdi matne jadid neminevisu? yani dg nayam tu divare garm?!! hamid

    ReplyDelete
  7. خدا باعث و بانی اون اشک ها رو به زمین سرد بنشونه، مخصوصن اون آقاهه که خارج نوبت سوار شد!!!

    ReplyDelete