Saturday, May 16, 2009

دستان یاری رسان پرادعا، لبهای دعاگوی خودخواه(23/2/2008)ا

اواخر مهر بود و نشانه هایی از سوزناکی یک زمستان سرد کم کم با شروع آبان خود نمایی می کرد. دخترک در فاصله چند متری در اصلی یک فست فود بزرگ کنار پیاده رو جلوی دستگاه ترازوی خود ایستاده بود و رهگذران را صدا می کرد
-خانم، آقا میشه خودتونو وزن کنید. تروخدا بیاین خودتونو وزن کنید فقط پنجاه تومنه. خانم سردمه بیا خودتو وزن کن !ا!ا
مردم به آهستگی رد می شدند و چیزی می گفتند اما دخترک مدتها بود که یاد گرفته بود جز به اسکناس پنجاه تومانی که از جیب رهگذران بیرون می آید به چیز دیگری توجه نکند. زن صاحبکارش صبح به او تذکر داده بود که اگر امشب هم کمتر از هزار تومان با خود پول بیاورد باید بیرون بخوابد.
خورشید غروب کرده بود و هوا سردتر می شد. دیدن انبوه جمعیتی که از خیابان رد می شدند برای او دیگر مانند گذشته جذابیتی نداشت به تنها چیزی که فکر می کرد هزار تومانی بود که مجوز خواب امشبش در پناهگاه همیشگی بود. دستش را در جیبش کرد همه محتویات جیبش را خالی نمود و شروع به شمردن کرد
- یک، دو، سه،...، شانزده
شانزده، شانزده تا اسکناس و سکه پنجاه تومانی که هنوز برای ورودش به خانه کافی نبود. هوا تاریک می شد و جمعیت عبوری از مقابل او کمتر شده بودند. تجربه به او می گفت که در این ساعت مردم تنها به فکر رسیدن به خانه هستند و کمتر به صداهای او توجه می کنند و همین باعث نگرانی بیشتر او می شد. نگرانی از روبرو شدن با چهره بی رحم زن صاحب کار و ترس از اینکه شاید واقعا به او اجازه ورود به خانه را ندهد. درامد روزانه او از همه هم سن و سالهایش کمتر بود و همین باعث شده بود که زن صاحبکار چندین بار او را به جرم تنبلی و بازیگوشی کتک بزند.
در همین افکار غرق بود که ناگهان متوجه چهار دختر جوانی شد که روبروی در فست فود ایستاده بودند و صحبت می کردند.
- چهار نفر، یعنی بیست تا، بعدش می تونم برم خونه
خیلی زود بلند شد و به سمت آنها دوید
- خانم، میشه بیاین اونجا خودتونو وزن کنید. خانم فقط پنجاه تومنه . چهار تاش میشه دویست تومن. خانم تورو خدا بیاین
یکی از دخترها که انگار تازه متوجه او شده بود به سمت او بر گشت نگاهی به او انداخت و گفت
- چند سالته خانم کوچولو
- ده سال خانم میشه بیاین خودتونو وزن کنید
- مدرسه هم میری؟
- نه خانم فقط پنجاه تومنه بیاین. اصلا یه لحظه وایسین بیارمش اینجا
دختر جوان چند ثانیه به او خیره شد و گفت
- یه لحظه وایسا الان میام
و بعد وارد فست فود شد. یکی از دوستانش که همراه او آمده بود پرسید
- چیکار میخوای بکنی
- میخوام براش غذا سفارش بدم
- اوووو بیخیال این همه دختر مثه این توی خیابونن با غذا دادن به این که کار درست نمیشه. تازه بچه ها منتظرن بیا برو خودتو وزن کن بعدش بریم
- نه پول اون وزن کردنا به خودشون نمیرسه. همشو اون آدمایی می برن که اجارشون میکنن. اینجوری حداقل خودش یه چیزی میخوره
غذا را سفارش داد و پس از چند دقیقه با جعبه پیتزا از در فست فود بیرون آمد. دخترک در گوشه پیاده رو هنوز مشغول صدا زدن مردم بود
- خانم اومدین خودتونو وزن کنید؟
- نه برات غذا آوردم. پیتزا. دوست داری؟
- غذا؟!ا
با نگاهی سرشار از تعجب و تردید پرسید
- ولی آخه! آخه! من که غذا نخواستم
بوی پیتزا کم کم داشت دخترک را قلقلک می داد .ناگهان چشمانش برقی زد . گفت
- باشه دستت درد نکنه . حالا میشه بیای خودتو وزن کنی. اگه میشه به دوستاتم بگو
- نه دیگه! غذاتو بخور ماها عجله داریم باید زود بریم. باشه دختر خوب؟
دختر جوان دستی به سر اوکشید ، خداحافظی کرد و به سمت دوستانش رفت. هوا کاملا تاریک شده بود. خیابان خلوت بود و باد ملایمی که تازه وزیدن گرفته بود سرما را تشدید می کرد. دخترک همچنان صدا می زد
- آقا ، خانم....









2 comments:

  1. ba esme khodam balad nistan comment bezaram,injuri minevisam,hamidam
    kheyli vaghta tu zendegimun donbale 50 tomani budimo behemun pitza dadan! ma ham be kheykia pitza dadim dar surati ke 50 tomani be kareshun miomad,in matnet fogholadas mehdi,darke eshtebahe ma adama az dardaye ham hamun dastane 50 tomanio pitzast.

    ReplyDelete