Saturday, May 16, 2009

زندانی داستان سرا(11/3/2008)ا

صداهاي مبهمي از اطراف شنيده مي شد. مرد هنوز در حالت گيجي بود و نمي توانست به درستي تشخيص دهد كه چه اتفاقي افتاده است. احساس مي كرد كسي در حال فرياد زدن است تصور كرد كه شايد او را صدا مي زنند يا شايد كسي مشغول آواز خواندن است هرچند كه به نظر مرد بهتر بود آواز خوان با اين صداي خشن و ناموزون هرگز از ابتدا اين كار را تجربه نمي كرد. در همين افكار غرق بود كه نا گهان سرماي شديدي را در صورت خود احساس نمود و به سرعت چشمان خود را باز كرد ناگهان بخاطر آورد. او در اتاق بازجويي بود.
هواي اتاق بسيار سرد بود و اكنون با سطل آبي كه بر روي او خالي شده بود كاملا مي لرزيد. هنوز درد ضربات محكمي كه به سرش وارد شده بود او را آزار مي داد. بازجو دوباره فرياد زد. گويي چيزي مي خواست و بسيار براي به دست آوردن آن اصرار داشت اما تنها چيزي كه مرد مي توانست تشخيص دهد خشونت صداي او بود. اكنون زمان طولاني بود كه مرد در اتاق زنداني بود و تنها مي توانست صداي خشن فرياد، لگد و درد را به خاطر بياورد. همه آن چه كه بخاطر مي آورد اتاق بازجويي بود گويي هرگز پيش از آن چيزي نبوده است. حتي نمي توانست به خاطر بياورد كه از كي فهميده بود كه اينجا اتاق بازجويي است.
بارها شده بود كه در مورد وضعيت خود داستان پردازي كند. در چنين اتاقي كه به هيچ روي نمي توانست جسم خود را از شر آسيب هاي مرد بازجو در امان نگاه دارد داستان سرايي وسيله اي براي حفظ اميد و انگيزه اش براي تحمل اين وضعيت بود. گاه تصور مي كرد كه شايد مرد بازجو يكي از دشمنان قديمي اوست و اكنون پس از مدتها او را يافته و مشغول تلافي اتفاقات گذشته است. شايد هردوي آنها پيش از اين در ميدان جنگ بوده اند و اكنون او اسير شده است و حال دشمنان در حال مجازات او هستند.
اما نه اين گمان نمي توانست درست باشد. او تنها در حال مجازات شدن نبود. از لحن صداي مرد بازجو مشخص بود كه چيزي را طلب مي كند. شايد داشت سوالي مي پرسيد و شايد از او مي خواست كه كاري را انجام دهد. در هر حال صدا كاملا مبهم بود و مرد جز داستان پردازي كار ديگري نمي توانست انجام دهد. چند وقتي بود كه ياد گرفته بود داستان هاي جذاب تري بسازد تا شايد تحمل شرايط برايش راحت تر شود. مثلا گاهي تصور مي كرد كه شايد اينجا محل بازي است و او اكنون در يكي از مراحل سخت بازي به سر مي برد. اين تصور مايه دلگرمي بود زيرا هر بازي به هرحال پاياني داشت و او مي توانست در انتها به شيوه بازي خود لبخند بزند. تصور خنديدن به و ضعيت كنوني براي او دلگرم كننده بود اما هميشه به محض اينكه كور سوي اميدي از آزادي در دلش روشن مي شد ناگهان ضربه محكمي از سوي بازجو دوباره او را به خواب مي برد. آري سرنوشت محتوم همه داستانهاي جديد او عمر كوتاه اميد در آنها و درد شديد ضربه تازه رسيده بود.
در دنياي كوچك مرد گهگاه اتفاقات جديدي نيز رخ مي داد. مثلا ضربات محكم هميشگي مرد بازجو باعث شده بود كه محل صندلي او تغيير كند. چند وقتي بود كه كاملا در مجاورت ديوار قرار گرفته بود و مي توانست به كمك دست خود كه از پشت بسته شده بود ديوار را لمس كند نكته عجيبي در ديوار وجود داشت كه مرد را بسيار خوشحال مي كرد زيرا مي توانست سوژه جديدي براي داستانهاي آينده او باشد . يك ديوار گرم. تصور چنين چيزي در اين اتاق در ابتدا كاملا غير ممكن مي نمود . هواي اتاق به قدري سرد بود كه مرد دائما در حال لرزيدن بود و اكنون چگونه مي توانست گرماي ديوار را باور كند. اما وقتي بيشتر فكر مي كرد مي ديد كه در اتاقي كه حتي دليل حضور خود را در آن نميداند اصولا چيز عجيب مفهومي ندارد.
مرد دوباره مي انديشيد. تلاش مي كرد پشت ديوار را تصور كند. مثلا گرما مي توانست ناشي از شومينه اي باشد كه براي مردماني درست شده بود كه در پشت ديوار زندگي مي كردند. يا مي توانست محل هرچيز خوب ديگري باشد. به هرحال تنها چيزي كه واقعيت داشت اختلاف دماي ديوار با اتاقي بود كه مرد در آن زنداني شده بود و اين قطعا نشانه خوبي بود.
روزها با داستان سرايي در مورد اتاق و ديوار طي مي شد و مرد همچنان با اين داستان ها تلاش مي كرد كه درد ضربات مرد بازجو را تحمل كند تا اينكه روزي اتفاق بسيار عجيبي رخ داد. چيزي كه مرد هرگز پيش از اين نمي توانست آنرا باور كند. چيزي كه هرگز به آن فكر نكرده بود. اينكه بتواند سخنان مرد بازجو را بفهمد. آنقدر داستان سرايي كرده بود كه در ابتدا فكر كرد شايد اين نيز از داستان هاي جديد خود او باشد. اما نه انگار اين يكي واقعيت داشت. بيشتر دقت كرد تا دقيقا سخنان مرد بازجو را درک کند. به نظر می رسید که صدا مي گفت:
- مرده! نفر بعد!ا
















2 comments:

  1. hamidam! in matneto dus daram ziad,dobare khundam,bishtar fahmidam:)

    ReplyDelete
  2. آدم های معمولی می پندارند که من یکی از آنها هستم، در حالی که یک ساعت هم نمی توانم میانشان دوام بیاورم. من باید در آن سوی دیوار زندگی کنم که انگار آن سوی دیوار هم مرا از خود نمی داند!

    دیوار
    ژان پل سارتر

    ReplyDelete